ازدواج پسر و دختر در دادگاه با مهریه ای باورنکردنی
خاطرات تلخ و شیرین یک قاضی از نخستین دوران شروع کارش تا به امروز که بازپرس دادسرای امورجنایی تهران است. سالها است که کار قضاوت انجام میدهد و به گفته خودش، اگر روزی بخواهد خاطرات کاریاش را بنویسد، یک کتاب قطور میشود. محمدمهدی مرشدلو، بازپرس شعبه هفتم دادسرای ناحیه 34 میگوید کار قضاوت را از اجرای احکام دادگاه بعثت شروع کرده و یکی از بهترین خاطراتش نیز مربوط به همان سالها است
کمی تأمل میکند تا جزئیات پرونده در ذهنش تداعی شود. لحظاتی بعد لبخندی روی لبهایش مینشیند. انگار به همان روزها بازگشته و حس خاصی دارد. آهی میکشد و با لبخند، لب به سخن میگشاید. «سال 82، نخستین سالی بود که در اجرای احکام دادگاه بعثت مشغول به کار شده بودم که پرونده دختر و پسر عاشق پیشهای زیر دستم آمد که پس از فرار، دستگیر شده بودند. اگر اشتباه نکنم، نامشان «دنیا» و «آرش» بود و 19-18 ساله بودند. آنها بشدت همدیگر را دوست داشتند و چون خانوادههایشان موافق ازدواجشان نبودند، از خانه فرار کرده بودند. وقتی پرونده را دیدم، متوجه شدم «دنیا» از شوک دستگیری در بیمارستان بستری بود و «آرش» نیزاز سوی قاضی دادگاه به 100 ضربه شلاق محکوم و بازداشت شده بود. نمیدانم چرا اما حسی در وجودم میگفت باید به آنها کمک کنم. مادر «دنیا» شرط کرده بود که فقط زمانی به بخشش «آرش» رضایت میدهد که او یک دست و پایش را مهر دخترش کند تا خیالش راحت باشد که بعد از ازدواج دخترش با این پسر، آینده «دنیا» به خطر نمیافتد. از طرف دیگر، خانواده «آرش» نیز سرسختانه با این ازدواج مخالف بودند.
همه چیز به هم گره خورده بود. حکم تا اجرا فاصلهای نداشت. «آرش» هم دو بار به اتهامش اقرار کرده بود. باید راهی پیدا میکردم. پرونده را چند باری زیر و رو کردم و از آنجا که برای اجرای حکم 4 اقرار در پرونده لازم است، همین نقص را بهانهای کردم تا با یک اعتراض قضایی، حکم را به تعویق بیندازم تا زمان بخرم. در فرصتی که فراهم شده بود، خانواده «آرش» را خواستم و با تأکید بر علاقه این دو جوان به یکدیگر، سعی کردم متقاعدشان کنم که با مانعتراشی شرایط را از این سختتر نکنند و پسرشان را هم نجات دهند. اما آن روز جلسه مذاکره پس از ساعاتی بحث، بدون نتیجه پایان یافت و قرار شد آنها روی حرفهای من فکر کنند. شاید باورتان نشود اما استرس عجیبی داشتم. اگر نگویم بیشتر از خانوادههای این دو جوان نگران بودم، اما به طور قطع فشاری که روی خودم احساس میکردم، کمتر از آنها نبود. زمان به سرعت میگذشت و خانوادهها همچنان در تصمیمشان تردید داشتند. از طرف دیگر، راهی هم نمانده بود و باید دستور اجرای حکم را میدادم. خیلی با خودم کلنجار رفتم اما دیگر نمیشد کاری کرد. تقریباً ناامید شده بودم که یک روز خانواده «آرش» با حضور در شعبه، رضایتشان را با ازدواج دو جوان اعلام کردند. وقتی حرفهای آنها را شنیدم، حس شعف خاصی در وجودم نشست و از پایان خوش این پرونده بسیار راضی بودم. سرانجام در کمال بهت و ناباوری، مراسم عقد در شعبه اجرای احکام دادگاه بعثت انجام شد. «آرش» که در زندان متوجه تصمیم خانوادهاش شده بود، به شعبه منتقل شد و «دنیا» هم پس از پشت سر گذاشتن دوران نقاهت و ترخیص از بیمارستان، کنارش نشست. انگار هنوز باور نکرده بودند که قرار است با هم ازدواج کنند. چهره هر دویشان حسابی گل انداخته بود و خوشحال بودند. بالاخره مراسم با حضور دو خانواده برگزار و خطبه عقد همان جا بین «دنیا» و «آرش» جاری شد و آنها دست در دست یکدیگر، شعبه را ترک کردند.
هنوز حال و هوای آن روز از یادم نرفته است. از یک طرف، رهایی «آرش» از حکم شلاق و از طرف دیگر، عقد ازدواج این دو جوان آنقدر برایم شیرین بود که هنوز بعد از سالها، آن را فراموش نکردهام و تمام جزئیات را نیز به یاد دارم. امیدوارم که خوشبخت شده و زندگی خوب و آرامی را کنار یکدیگر داشته باشند.
نظر دهید