05:47|جمعه, فروردین 31 ,1403
تاریخ انتشار: 10 دی 1396 - 21:39
کد خبر: 8049

گذری بر زندگی شهید مسیحی وهانج رشیدپور بابرودی

همه چيز شبيه هماني بود كه در تمام اين سال‌ها در خانه شهدا ديده بودم؛ فضايي پر از صميميت و ميزباناني كه بي‌بهانه غرق محبتت مي‌كنند.
گذری بر زندگی شهید مسیحی وهانج رشیدپور بابرودی

به گزارش سرویس فرهنگی باریش نیوز: همه چيز شبيه هماني بود كه در تمام اين سال‌ها در خانه شهدا ديده بودم؛ فضايي پر از صميميت و ميزباناني كه بي‌بهانه غرق محبتت مي‌كنند، فقط آن درخت زيبا و خوش آب و رنگي كه خبر از شب ‌عيد ميلاد حضرت عيسي مسيح(ع) مي‌داد تنها نقطه تمايز اين خانه و ديگر خانه‌هاي شهيد بود، اما اينجا هم عيد با جاي خالي آن عزيزترين انگار يك چيز كم دارد، بیست و هفتمین كريسمسي كه «وهانج» براي برداشتن كادوي عيدش از كنار درخت كاج نيامده و برگ ديگري از درخت آرزوهاي مادرش افتاده است، شب‌عيد كريسمس در محله «اسكندري» مهمان خاطرات خانواده شهيد «وهانج رشيدپوربابرودي» شدیم،

از «بابرود» روستاي قديمي حوالي اروميه كه همه اهالي آن مسيحي بودند جز فقر و كمبود امكانات، زمستان‌هاي بسيار سرد و سختي‌هاي فراوان، چيزي در يادشان نمانده است، خاطراتي كه سيل ويران‌كننده سال 1348 آنها را با خود برد، «لورنس» برادر شهيد مي‌گويد: «سيل، همه چيزمان را شست و از بين برد، مدتي زير چادر زندگي كرديم و بعد هر كدام از خانواده‌هاي روستا آواره يك گوشه از ايران و حتي كشورهاي همسايه شدند، ما هم در شهر اروميه ساكن شديم و وهانج همانجا مدرسه را شروع كرد»

 

هنوز صداي وهانج در گوش خواهرش زنگ مي‌زند: «تو را دست هر كسي نمي‌دهم، همسر تو را خودم بايد انتخاب و تأييد كنم» «كارمن» لبخند بر لب مي‌گويد: «به هيچ كدام ‌ما نرفته بود از همه قشنگ‌تر بود؛ با آن قد رشيد، پوست روشن و چشم‌هاي درشتش... ته تغاري بود و عزيزكرده همه خانواده، هركس جاي او بود تبديل مي‌شد به يك بچه لوس و پرتوقع، اما وهانج يك جوان رعناي خودساخته بود، نه تنها اجازه نمي‌داد كسي كارهايش را انجام دهد بلكه سرش درد مي‌كرد براي كمك به ديگران» خواهر مكثي مي‌كند و می‌گوید: «هيچ وقت يادم نمي‌آيد به من اجازه داده باشد لباس‌هايش را بشويم، وقتي از جبهه مي‌آمد با اصرار لباس‌هاي سربازي‌اش را از ساكش درمي‌آوردم، مي‌گفتم: تو آن همه آنجا زحمت مي‌كشي، خب دلم مي‌خواهد من هم يك‌كاري براي تو انجام دهم، آنقدر مي‌گفتم تا راضي مي‌شد، اما در عوض خودش هر جا احتياج به كمك بود حاضر می شد، از كمك به مادر در كارهاي خانه كه بگذريم از دوستانش شنيده بودم به ملاقات بيماران مي‌رفت و از دستمزد كار در تراشكاري، به نيازمندان كمك مي‌كرد» لورنس هم در تكميل صحبت‌هاي خواهرش مي‌گويد: «بر خلاف من، خيلي راحت محبتش را ابراز مي‌كرد، از در كه وارد مي‌شد مادر را بغل مي‌كرد و مي‌بوسيد و با شوخ‌طبعي هميشگي‌اش به پدر مي‌گفت: بيا مچ بيندازيم ببينيم زور كي بيشتر است، همين رفتارهايش باعث شد تحمل جاي خالي‌اش سخت‌تر گردد، پدر فقط 3سال بعد از وهانج تاب آورد»

دشمن، مسلمان و مسيحي نمي‌شناسد

«وقتي به تهران آمديم وهانج خيلي زود با بچه‌هاي محله اسكندري دوست شد، بچه‌هايي كه همگی‌ مسلمان بودند، وقتي ديد دوستانش يكي يكي به جبهه مي‌روند و براي دفاع از وطن مي‌جنگند او هم نتوانست ساكت بنشيند، سربازي رفتن او در زمان جنگ تحمیلی، موضوع ساده‌اي براي خانواده نبود اما از همان اول تكليف همه را مشخص كرد و گفت: جنگ و دشمن، مسلمان و مسيحي نمي‌شناسند. ناموس‌‌مان در خطر است. پس همه وظيفه داريم براي دفاع از وطن برويم، راست هم مي‌گفت، همين حالا اگر لازم باشد من هم براي دفاع از كشورم وارد ميدان مي‌شوم، چون اينجا سرزمين پدري ماست؛ در آن عزت و امنيت داريم و با همسايه‌هايمان مثل يك خانواده‌ايم، ما يك لحظه نفس كشيدن در ايران را با همه دنيا عوض نمي‌كنيم» برادر شهيد اینها را می‌گوید و می‌افزاید: «وهانج علاوه بر 2سال سربازي 4ماه هم بیشتر خدمت کرد، حدود يك ماه تا پايان خدمتش مانده بود كه قطعنامه امضا شد، آمده بود مرخصي كه خبر رسيد عراق آتش بس را نقض كرده است، هرچه اصرار كرديم كمي صبر كن ببينيم اوضاع چطور پيش مي‌رود قبول نكرد، در حالي‌كه 15روز مرخصي داشت دوباره رفت جبهه، اما اين بار رفتنش برگشتي نداشت»

شهيد همه جا عزيز است

«شهيد هميشه عزيز است و خانواده‌اش در نظر همه قابل احترام» اين را لورنس مي‌گويد كه هميشه شاهد تكريم مادرش توسط دوستان و همكيشان است: «وقتي براي مراسم دعا به كليسا مي‌رويم همه به مادرم به‌عنوان مادر شهيدي كه جانش را براي دفاع از وطن فدا كرده است احترام مي‌گذارند، عكس وهانج و ديگر شهیدان ارمني را هم در كليسا قاب كرده‌اند» كارمن هم مي‌گويد: «وهانج عضو تيم واليبال آرارات بود و در اين تيم هميشه از او ياد مي‌شود، هنوز هم در شروع مسابقات واليبال ارامنه عكس بزرگي از وهانج را به ورزشگاه مي‌آورند و با نام او مسابقات را آغاز مي‌كنند»

رهبر معظم انقلاب شب كريسمس سرزده به ديدار خانواده شهيد وهانج رشيدپور رفتند

تو خود عيدي ما بودي

شادي را حتي از پشت تلفن هم مي‌توان در صدايش حس كرد، ذوق‌زده است و بي‌وقفه جملات را پشت سر هم ادا مي‌كند: «قدم شما براي ما خير بود، بعد از اينكه رفتيد رهبر معظم انقلاب به خانه‌مان تشريف آوردند...» لورنس، برادر شهيد وهانج با هيجان می‌گوید: «به ما گفته بودند قرار است به مناسبت كريسمس از بنياد شهيد به ديدنمان بيايند، لطف دارند و هر سال از ما ياد مي‌كنند، به همين دليل خيلي نگران پذيرايي و... نبوديم، اما وقتي زنگ خانه را زدند و به پيشواز رفتيم از تعجب خشكمان زد، باور نمي‌كرديم رهبر به خانه‌مان آمده باشند، زبانمان ‌بند آمده بود، به ما حق بدهيد؛ شما هم اگر آن چهره نوراني را از نزديك مي‌ديديد دست و پايتان را گم مي‌كرديد» لورنس مي‌گويد که خوشحالي مادر از ديدار رهبرمعظم انقلاب وصف شدني نيست: «مادر آنقدر خوشحال شده بود كه فقط گريه مي‌كرد، بايد بوديد و حس و حالش را مي‌ديديد، خيلي صميمي و متواضع بودند، ايشان به زبان آذري از مادر درباره وهانج و پدرم پرسيدند و او را دلداري دادند، خاطراتي هم از زمان شهادت وهانج گفتند. تعريف كردند در آن مقطع زماني نقض آتش بس، ايشان هم در منطقه بودند و از نزديك شرايط را ديدند» برادر شادمانه حرف‌هايش را به پايان مي‌برد: «ما با ديدار رهبر معظم انقلاب، عيدي‌مان را گرفتيم اين ديدار به زندگي‌ما خير و بركت داد اتفاق خيلي خوبي بود كه نمي‌توانم توصيفش كنم و من تازه می فهمم چرا تعجبم از دیدن قاب عکس امام خمینی(ره) و رهبر انقلاب در خانه شان برای لورنس قابل درک نبود و در جوابم گفت:”خب دوستشان داریم، امام(ره) را خیلی دوست داشتم، خیلی انسان درستی بود، حیف شد از دستش دادیم، حالا هم خوشبختانه کشور ما زیر سایه همین بزرگواران، ‏‌خوب و امن است»

همیشه به فکر من بود

 

گوش‌هايش سنگين شده است؛ پاهاي ناتوانش ديگر ياري نمي‌كند و كمر درد امانش را بريده، شيرزني كه در روزهاي سخت روستاي بابرود يك تنه بار رتق و فتق خانه و بچه‌ها را به دوش مي‌كشيد و در كارهاي كشاورزي هم پا به پاي شوهر مرحومش كار و تلاش مي‌كرد حالا گوشه‌نشين شده است و به ندرت از خانه خارج مي‌شود، براي «وارسنيك داوديان» مادر 82ساله و باصفاي اين خانه ديگر هيچ‌كس به مهرباني وهانج پيدا نمي‌شود، مادر در حالي‌كه با گوشه روسري نم چشمانش را پاک می‌کند، با لهجه شيرين آذري مي‌گويد: «از همان اول بچه شيرين زباني بود و همه دوستش داشتند، بزرگ هم كه شد مدام به فكر من بود، خيلي دوستم داشت، يكبار نشد دست خالي به خانه بيايد، آنقدر از دستمزد خودش براي خانه خرج مي‌كرد كه صداي من درمي آمد، سليقه مرا هم خوب مي‌شناخت مي‌دانست ظروف دكوري دوست دارم به همين دلیل هميشه برايم از اين نوع وسایل هديه مي‌خريد آخرين بار كه از جبهه آمد مرخصي، يك جفت نمكدان چيني دكوري برايم خريده بود هنوز يادگاري نگهش داشته‌ام» مادر مكثي مي‌كند و مي‌گويد: «از وهانج براي من فقط حسرت مانده هميشه مدرسه بود يا سر كار بعد هم رفت سربازي و...» بغض راه بر كلمات مادر مي‌بندد اما در همان حال مي‌گويد: «گفتم: نرو، گفت: زود مي‌روم سربازي‌ام را تمام مي‌كنم و برمي‌گردم آن وقت ببين چه كارهايي برايت انجام دهم و چه چيزهايي برايت بخرم، تازه مي‌خواهم واليبال را هم جدي ادامه دهم حتي شايد بروم در تيم‌هاي خارجي بازي كنم آنقدر گفت تا راضي‌ام كرد، هر وقت مي‌رفت جبهه انگار مي‌مردم و وقتي مرخصی مي‌آمد، دوباره جان مي‌گرفتم، آخرين بار رفت عكاسي و يك عكس جديد انداخت، قاب عكسش را كه آورد يك نوار مشكي دورش زده بود، گفتم: اين چيه؟ گفت: مادر! اگر من شهيد شوم ناراحت مي‌شوي؟ انتظار اين حرف را نداشتم، گفتم: به من بگو بميرم اما چنين حرفي را نزن، اجازه ندادم آن عكس را به ديوار بزند اما انگار به دلش افتاده بود كه ديگر برنمي گردد» عكس روي ديوار اما حالا مونس لحظه‌هاي تنهايي مادر است: «هر روز كه از خواب بيدار مي‌شوم با عكس وهانج حرف مي‌زنم و درددل مي‌كنم اما بعد از 27سال، ديگر حرف‌هايم تمام شده»

شاميرام، عشق و ديگر هيچ

«درسش، خوب و سرش به كتاب و مدرسه گرم بود اما «شاميرام» را كه ديد زندگي‌اش زير و رو شد همه از عشق و تصميمشان براي ازدواج خبر داشتند اين‌طور بود كه وهانج سال آخر دبيرستان را نيمه‌كاره گذاشت و چسبيد به كار در يك تراشكاري حوالي ميدان قزوين ماجراي سربازي و جبهه كه پيش آمد يكي از جواب‌هايش براي قانع كردن خانواده همين بود؛ مي‌گفت: «حتي اگر بخواهم به زندگي‌ام سر و سامان بدهم هم بايد زودتر تكليف سربازي‌ام را روشن كنم»برادر مكثي مي‌كند و مي‌گويد: «اما تقدير چيز ديگري براي آنها نوشته بود با شهادت وهانج، شاميرام از همه تنهاتر شد، بعد از فوت پدر و مادرش وهانج همه اميدش بود او تا سال‌ها بعد، حتي بعد از ازدواج هم به مادر سر مي‌زد و كنار هم با مرور خاطرات وهانج دلي سبك مي‌كردند سرنوشت غريبي داشت آن دختر از ازدواجش هم خيري نديد و با فوت همسرش غمي به غم‌هايش اضافه شد»

لورنس مي‌گويد: «وهانج هميشه براي ما زنده است شب كريسمس به يادش هستيم، شب سال نو هم سر مزار پدر و وهانج مي‌رويم، براي وهانج گل مي‌بريم و كندر روشن مي‌كند.

نيم سنگ مزارش را مي‌شوييم و تزيين مي‌كنيم، شيريني هم برايش خيرات مي‌دهيم، آنجا كه مي‌رويم مادر چند دقيقه سر مزار پدر مي‌نشيند و زود مي‌گويد: برويم پيش وهانج به شوخي مي‌گويم: اين هم پدرمان است‌ ها (با خنده) اما چه مي‌شود كرد؛ دل مادر هميشه پيش فرزندش است»

 

«واليبال در خون اروميه‌اي‌هاست وهانج هم كه 195سانتيمتر قد داشت از همان نوجواني سراغ واليبال رفت» لورنس مي‌گويد: «بازيكن خوبي هم بود به تهران كه آمديم به تيم آرارات ملحق شد و يكي از بازيكنان تأثيرگذار اين تيم بود»

 

«همه هم خدمتي‌هايش مسلمان بودند هر وقت مرخصي مي‌آمد فقط از خوبي دوستانش و خوشي‌هاي جبهه تعريف مي‌كرد كه من نگرانش نشوم مي‌گفت: آنجا با دوستانم دور هم مي‌گوييم و مي‌خنديم و خوشيم...» مادر مي‌افزايد: «وقتي عكس‌هايش را آورد و جمع صميمي دوستانش را ديدم خيالم راحت شد.»

گل‌هاي مادر كه گوشه پذيرايي جا خوش كرده‌اند خيلي برايش عزيزند، لورنس با خنده مي‌گويد: «اين گل‌ها را از بچه‌هايش هم بيشتر دوست دارد» مادر هم خيلي جدي در جوابش مي‌گويد: «هر كس به گل‌هايم دست بزند مي‌كشمش‌» و بعد با لبخند می‌گوید: «چه كنم مادر؟ من روستا‌زاده‌ام و از همان اول گل‌ها را دوست داشتم حالا هم تنهايي‌ام را با اين گل‌ها پر مي‌كنم»

نظر دهید

لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید